بسم رب الزهراء(س) و الشهداء و الصدیقین 

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت،  انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو،   دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»

https://lh4.googleusercontent.com/-Acd51spGuCk/TsUd_-z7DbI/AAAAAAAAAwM/rrXKIGAj3n8/h301/41.jpg

«صلوات یادت نره»