زمین گرم بود ، اشعه های خورشید مثل شلاقی از آتش به صورت کاروانیان می خورد .
کاروان ایستاده بود و همهمه ای کاروان را فرا گرفته بود نیزه ای که حامل سر امام عشق بود
در زمین فرو رفته و کسی نمی توانست آنرا در بیاورد به خدمت حضرت زین العابدین رسیدند
و مطلب را عرضه داشتند فرمودند ببینید سر به کدامین سو است گفتند به سوت عقب کاروان
فرمودند یکی از طفلان جا مانده است .
دو سوار برای یافتنش شتافتند ، هنگام طفل را یافتند ، مرد از عصبانیت پیش رفت
و ناگاه دوباره تاریخ به آن کوچه های پر غربت مدینه و صورت نیلی مادر بازگشت ،
انگار سرنوشت فرزندان زهرا س هم مانند ممادر مظلومه شان است .
وقتی مرد خواست دختر را سوار بر اسب کند دختر گفت : تو نامحرمی و من دخت پیامبر ص ؛ من و نامحرم ....
آن دو سوار اسب تاختند و دختر با پای برهنه به روی خارهای بیابان دوید............ " واغربتا به کربلا "