گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود …
از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
یاد چفیـه هـایی می افتـم …
که برای چادری ماندنم …
خــونـی شدند …!
برچسب ها : حجاب , در حسرت شهادت , انقلاب اسلامی , اسلام , جامعه اسلامی , دلنوشته , دست نوشته , عفاف , حیا ,
از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
یاد چفیـه هـایی می افتـم …
که برای چادری ماندنم …
خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سربهراه، بیدهای سر به زیر
ای نظاره شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بینظیر!
آیه آیهات صریح، سوره سورهات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظههای وحی؛ اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا، همچو کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خستهام از این کویر!
قیصر امینپور
ما اهل دردیم و غم آباد گشته قلبمان کی شود که ای خدا پذیری شهیدمان
نگاهها برروی پرده سینما بود
فیلم شروع شد ،
تصویری از سقف یک اتاق،
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق ،
....3، 4 ،5 ، ..... ، 8 دقیقه اول فیلم ،
فقط سقف اتاق بود.
صدای همه در آمد،
اغلب حاضران سینما را ترک کردند .
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین.....
به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید
و در زیر نویس نوشته شده بود
"این تنها 8 دقیقه از زندگی این جانباز بود و شما طاقت آن را نداشتید "